پریماه برقیپریماه برقی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پریماه جان

ساحل نه نه ببخشید رویا جون به دنیا اومد

ای جانم خاله سمیه و عمو  رحیم مبارک باشه. خاله سمیه دو سه روزه کیسه آبش پاره شده بود مامان جون حمیده بردنش بیمارستان الزهرا دو شب اونجا بستریش کردن ولی از انجایی که بیمارستانهای دولتی تحت هیچ شرایطی عمل سزارین نمیکنن خاله سمیه رو بعد از دو روز مرخصش کردن مامانی هم بردش مطب دکتر خودش طاهر فیروزی که دکتر بعد از معاینه گفته بود هر چه زودتر باید بستری بشه و بیاد عملش کنه عفونت تمام بدن خاله رو گرفته بود خاله رو برده بودن بیمارستان شمس و بستریش کرده بودن. من و شما و بابایی و خاله عاطفه هم ساعت هفت عصر رفتیم دیدن خاله سمیه که تا ما رسیدیم خاله رو بردن اتاق عمل و شکر خدا رویا به دنیا اومد ساعت نه شب سه شنبه بیست و شش آبان ماه. ولی چون زو...
29 آبان 1394

روند رشد

سلام جان مادر عزیز دلم شکر خدا پروژه پوشک گیری به نحو احسنت تموم شد. البته با همت و اراده خودت. عشقم نفسم دوستت دارم و اولین استقلالت رو بهت تبریک میگم. استرس و دلهره از شیر گرفتن رو دارم.   ...
17 آبان 1394

خریدهای زمستانی گل دخملی

سلام مامانی عزیزم برای زمستانت یه سه تیکه رزشکی (ساپورت و پیراهن و ژاکت) و یه شلوار مخمل مشکی با یه بلوز طوسی و شال و کلاه و پاپوش و کیف و جوراب خریدیم. خز هم برای پالتو خودم و شما خریدم دادم خیاط برامون دوخت که خیلی خوشگل شدن. مبارکت باشه عشقم
17 آبان 1394

دلبرکم

سلام عشق مادر باران و هر آنچه نشانه ای از عشق خداوند است با دستان پاک و زیبای تو برای من زیباتر می شود.
14 آبان 1394

ماشین نو مبارک

سلام مامانی عزیزم امروز ماشینمو رو بابایی تحویل گرفتن و همراه شما اومدن دنبال من رفتیم خونمون. قراره فردا بیمه و سند و پلاک رو هم تحویل بدن. مبارک هر سه تامون باشه انشالله به سلامتی استفاده کنیم. (ماشینمون سمند EF7 هست).
13 آبان 1394

بریده شدن ساق پای مامان

سلام عزیزدلم پریماه جان امروز شما و بابایی اومدین دنبالم. رفتیم خونه مامان جون حمیده یه کدوحلوایی گرفتیم ببریم خونه خودمون من خوردش کنم برای سوپت بریزم. رفتیم خونه عمه رزیتا شمارو برد پایین و من و بابایی رفتیم بالا نهار خوردیم و بابایی سفره رو جمع کرد منم سینی و چاقو رو آوردم گذاشتم آشپزخونه تا کدو رو بیارم خوردش کنم که تا نشستم چاقو رفت تو ساق پام و بردیم بیمارستان امام رضا(ع) بخیه زدن. شب که اومدیم خونه شما تا پامو دیدن گریه کردین و منم بغلت کردم. الهی بگردم. شب مامان جون حمیده موند خونه ما و شما دیگه پوشک نپوشیدین هر کاری مامان جون کرد پوشک نپوشیدین. ...
4 آبان 1394

عاشورا

سلام جان مادر صبح ساعت شش بیدار شدی و گفتی جیش و منم بردمت دستشویی و جیش کردی و برات تخم مرغ آبپز درست کردم و با فرنی دادم خوردی و زودی برات سوپ بار گذاشتم و تا سوپ حاضر بشه و بابایی هم بیدار بشه ساعت شد نه و نیم. بابایی هم بیدار شدن و صبحانه خوردیم و منم برات سوپ آوردم خوردین و لباس پوشیدیم بریم بیرون برای عزاداری. تو راه جلوی مسجد داشتن به پسرها زنجیر میدادن تا دسته زنجیرزنان راه بیفته که شمام زنجیر خواستی و منم برات یه دونه امانت گرفتم. رفتیم خیابان و دسته های عزاداری زیادی تو خیابان بود که شما با دیدن مردها گریه میکردی که بابا بابا. دختر عمه اسما اومد طرف ما و منم شمارو دادم بغلش تا ببره پیش بابات که کمی بغل بابایی بودین و بعد با...
2 آبان 1394

تاسوا

سلام جونم عزیزدلم الهی بگردم که روز به روز بزرگتر میشی. خدایا شکرت عزیزم امسال هم نذر نمک رو ادا کردیم شکر خدا. به کمک خاله عاطفه و عمو جمال نمکها رو پخش کردیم انشالله خدا قبول کنه. امروز تاسوا بود و من و شما با بابایی و دختر عمه اسما رفتیم طرف خیمه هایی که برپا کرده بودن و شما شمع روشن کردین و کلی بازی کردی وقتی خسته میشدی چای میخواستی که از ایستگاه صلواتی برات چایی میگرفتم و یه ذره میخوردی و دیگه نمیخوردی. داداشی هم با خاله رقیه اومدن طرف خیمه ها و شمع آورده بودن که به شمام دادن و شمام از روشن کردن شمع ها کلی ذوق کرده بودین. بعدش هم رفتم خونه مامان خون حمیده شام رو اونجا خوردیم و بابایی رفت هیت و من و شما هم...
1 آبان 1394
1